سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ایستادگی بعد از قطعنامه!
«پرویز شیخ طادی» در نهمین تجربه کارگردانی فیلم بلند سینمایی، یک دستاورد جدید را به سینمای ایران ارائه داده است؛ «روزهای زندگی» روایتی از واپسین لحظات جنگ تحمیلی و از خودگذشتگی مردم برای دفاعی مقدس، آن هم در شرایطی که اعلام شد، دو طرف - مهاجم و مدافع- قطعنامه آتش بس را پذیرفته اند. ادامه مطلب...
نوشته شده در  شنبه 91/3/13ساعت  2:55 صبح  توسط عضو گروه شهیداوینی 
  نظرات دیگران()

حلقه مفقوده حماسه عظیم در سینمای ایران

چه نسبتی میان سینمای ایران و حماسه سوم خرداد وجود دارد؟ آیا سینما الزاماً باید به موضوعاتی چون فتح خرمشهر بپردازد؟ علت عدم توجه به وقایع ملی مهم در سینما چیست؟ این عبارات، پرسش هایی مهم و حیاتی در عرصه فرهنگ امروز جامعه ما محسوب می شوند. این نوشتار تلاشی است مختصر و شتاب زده برای یافتن پاسخ آنها. ادامه مطلب...

نوشته شده در  شنبه 91/3/13ساعت  2:54 صبح  توسط عضو گروه شهیداوینی 
  نظرات دیگران()

در کشورهای صاحب صنعت سینما معمول است که درباره وقایع مهم تاریخی و به خصوص پیروزی های نظامی خود فیلم های زیادی را می سازند. اتفاقی که یکی از روال های ثابت در هالیوود است. شاید یکی از نزدیک ترین و ملموس ترین مثال ها، ماجرای کشته شدن بن لادن باشد که آمریکایی آن را یک «فتح الفتوح» برای خود می دانند. اما واکنش نظام سینمایی آمریکا به این قضیه خیلی جالب است.
هنوز یک هفته هم از این حادثه نگذشته بود که در هالیوود تولید یک فیلم سینمایی با موضوع جست وجو و قتل بن لادن کلید خورد! البته جعل وقایع، یکی از رسوم ثابت و دائمی سینمای آمریکاست و آن ها حتی درباره وقیح ترین و ضدبشری ترین تحرکات نظامی خود نیز اسطوره سازی کرده اند.
این مسئله درباره سینمای ایران چندان صادق نیست. بزرگ ترین پیروزی ملی در ایران فتح خرمشهر است. باتوجه به این که ایران از معدود کشورهای صاحب صنعت سینما در جهان است، قاعدتاً باید به این موضوع توجه ویژه ای نشان داده می شد. اما مرور کارنامه سینمای ایران در زمینه پرداختن به موضوع خرمشهر نتیجه دیگری را نشان می دهد. به طوری که با مرور فیلم های ساخته شده در این عرصه، به تعدادی فیلم با موضوع خرمشهر برخورد می کنیم. اما موضوع تلخ و تکان دهنده این است که در این میان هنوز حتی یک فیلم هم درباره آزادسازی خرمشهر ساخته نشده است. اگر دو سه فیلم مستند و انتهای یک سریال تلویزیونی را مستثنی کنیم، سایر آثاری که درباره خرمشهر ساخته شده اند یا بخشی از روایت آن ها به این موضوع اشاره دارد و یا حوادث سقوط و اشغال خرمشهر را دستمایه درام قرار داده اند. از فیلم خوب مرحوم رسول ملاقلی پور «بلمی به سوی ساحل» که به خاطر نگاه اسنادی اش به قضیه خیانت و وطن فروشی بنی صدر هنوز هم یک فیلم مهم محسوب می شود و نخستین فیلم سینمایی با موضوع خرمشهر است گرفته تا آثاری چون «سفر سرخ» و «عصر روز دهم». هر سه فیلم احمدرضا درویش یعنی «کیمیا»، «سرزمین خورشید» و «دوئل» هم درباره اشغال خرمشهر هستند. «حریم مهرورزی» به کارگردانی ناصر غلامرضایی «روز سوم» محمدحسین لطیفی و «کودک و فرشته» ساخته مسعود نقاش زاده نیز همین طور هستند.
هرچند که موضوع سقوط خرمشهر و مقاومت مردمی در این شهر هم حائز اهمیت است و هنوز هم ناگفته های بسیار زیادی درباره آن مکتوم مانده است، اما آزادسازی خرمشهر نه تنها در مقطع هشت سال پایداری که در تمام طول تاریخ پر فراز و نشیب ایران زمین یک تافته جدا بافته است. سوم خرداد از سال1361 به بعد دیگر نه یک مناسبت تاریخی، بلکه خودش یک تاریخ شد. روزی که همه شکست ها و تسلیم های گذشته ایران را جبران کرد و نمادی شد برای ایستادگی یک ملت در برابر یک جبهه سلطه گر و ملت خوار جهانی.
همچنان که این موضوع، قابلیت های دراماتیک بسیاری دارد و می تواند منبع تغذیه مناسبی برای تقویت سینمای ما شود. فتح خرمشهر، شاید تنها موضوعی باشد که عشق، حماسه، شجاعت، کشمکش، تضاد و تخاصم، ماوراءالطبیعه، تعلیق، قهرمان، درام، تراژدی و در نهایت شادی و شکوه را باهم دارد. و البته این دفاع مقدس و فتح خرمشهر نیست که به ما نیاز دارد، ما به این فرهنگ و این تاریخ، حفظ آن و بزرگداشتش نیازمندیم. این سینماست که امروز بیش از هر زمان دیگری، برای یافتن دوباره هویت و راه حقیقی خودش و ترسیم افقی روشن و امیدوارکننده، انسان ساز و بیدارکننده نیاز به توجه به چنین موضوعات و حقایقی دارد.

این یادداشت در روزنامه کیهان منتشر شده است. نوشته آرش فهیم


برچسب‌ها: سینمای ایران, هالیوود, سینمای دفاع مقدس

نوشته شده در  شنبه 91/3/13ساعت  2:53 صبح  توسط عضو گروه شهیداوینی 
  نظرات دیگران()

رخلاف این پندار دیکته شده به عرصه سینمایی ما که سینمای ایدئولوژیک ورشکسته و ناموفق است، پیروزترین آثار چه در جذب مخاطب و چه جریان سازی و چه تأثیرگذاری فرهنگی، آثاری هستند که به نوعی از ایدئولوژی و اندیشه بومی بهره مند هستند. ادامه مطلب...
نوشته شده در  شنبه 91/3/13ساعت  2:51 صبح  توسط عضو گروه شهیداوینی 
  نظرات دیگران()

وقتی باران می بارد... : تحلیل بازی Silent Hill: Downpour

اگر با دید سنتی و فرم روایی معمولی که به بازی های کلاسیک پیدا کرده ایم به تماشای سری بازی های سایلنت هیل بنشینیم، تنها عایدی ما بهت و سردرگمی خواهد بود. در این سری از بازی ها، نباید به دنبال روایت داستانی خطی و رابطه ای منطقی بین آدم ها بود، چون معمولا موضوعات بیشتر به صورت کنایه آمیز و برعکس روایت می شوند. این آثار همواره آمیزه ای از رویا و حقیقت هستند و کاربرد مجاز برای پیشبرد داستان و شاید گره گشایی از آن بیشتر نمود پیدا می کند. در سری بازی های سایلنت هیل، بر خلاف آثار دیگر این سبک، خود شهر سایلنت هیل شخصیت (کاراکتر) اصلی داستان محسوب می شود و باقی حوادث حول محور آن در گردش هستند. شهر به عنوان بازتابی از رفتارهای افراد مختلف، ماهیت وجودی پیدا می کند و با فراخواندن افراد به درون خود (و آغاز داوری بر اعمال آن ها) داستانی فلسفی و ترسناک را رقم می زند. پس برای تحلیل و درک داستان سری بازی های سایلنت هیل حتما باید به این نکته توجه داشت که در این سری از بازی ها، ما همواره با دو شخصیت محوری و کلیدی سر و کار داریم:
1- شهر سایلنت هیل
2- فردی و یا افرادی که به درون آن فراخوانده می شوند.
به همین دلیل برای درک بیشتر موضوع لازم است تا ابتدا با شخصیت شهر (به عنوان شخصیت ثابت و محوری تمام سری ها) آشنا شویم. ادامه مطلب...

نوشته شده در  شنبه 91/3/13ساعت  2:49 صبح  توسط عضو گروه شهیداوینی 
  نظرات دیگران()

تناقض های یک نارنجی پوش!

«نارنجی پوش» بیست وسومین فیلم داریوش مهرجویی، کارگردان پیشکسوت و قدیمی سینمای ایران است. او یکی از پیش گامان اصلی جریان موسوم به موج نو در سینمای پیش از انقلاب بود که پس از پیروزی انقلاب اسلامی نیز این موج را با عناوین تازه ای همچون سینمای روشنفکری یا سینمای جشنواره ای استمرار بخشید. در سال های اخیر، همراه با افول و انحطاط این جریان در سینمای ایران، فیلم های مهرجویی نیز دچار افت محسوسی شدند، به طوری که هر یک از آثار اخیر او، گویی یک گام رو به عقب بوده اند. فیلم جدید او نیز گرچه بخشی از جریان سینمای رو به اضمحلال شبه روشنفکرانه است و مختصاتی همچون سایر آثار این طیف دارد، اما انصاف حکم می کند که حساب آن را تا حدودی از دیگر فیلم های این جریان جدا کنیم.
چند سال است که فیلمسازهای حوزه سینمای متظاهر به روشنفکری و مدعی نخبه گرایی، دچار عقب گرد فاحشی شده اند و برای جبران شکست های خود، در پی خودنمایی در جشنواره های غربی هستند. تاجایی که برخی از آنها برای نیل به این مقصود، راهی جز تخریب وجهه مردم و سرزمین خود نیافته اند. فیلم هایی که معمولاً دارای مضامین مشترکی چون؛ خانواده ستیزی، غرب ستایی، تقدیس سودای مهاجرت، دامن زدن به شکاف ها و اختلافات اجتماعی و فرهنگی، بن بست نشان دادن جامعه ایران، بحران زده معرفی کردن جوانان، سیاه نمایی علیه نظام و احکام اسلامی و ... مواردی از این دست هستند و معمولاً نیز با بی تفاوتی مردم و فروش پایین مواجه می شوند. اگر پشتیبانی جشنواره های غربی و البته برخی حمایت های دولتی داخل نبود، این فیلم ها فرصتی برای ادامه حیات نمی یافتند.
اما در این میان، دو فیلم اخیر داریوش مهرجویی، یعنی «نارنجی پوش» و «آسمان محبوب» تافته ای جدا بافته از این نوع فیلم ها محسوب می شوند. حداقل اینکه دارای پایانی امیدبخش هستند. برخلاف اغلب فیلم های شبه روشنفکرانه که پایانی تلخ و آمیخته با «جدایی» آدم ها و گسست خانواده دارند، در این دو فیلم، با وجود نمایش اختلاف و قهر، در نهایت کانون خانواده گرد هم می آیند. ضمن اینکه فیلم به صراحت، مهاجرت از وطن و گزینش زندگی در مغرب زمین را تقبیح می کند. با این حال، «نارنجی پوش» هم یک فیلم ایده آل و تأثیرگذار نیست و رسوخ برخی شاخص های نادرست، ویژگی های مثبت آن را تلف کرده است.


«نارنجی پوش» از ایده و رویکرد اولیه مثبت و قابل قبولی برخوردار است، اما چه به لحاظ نرم افزاری و چه سخت افزاری نتوانسته به موفقیت برسد. سوالی که مطرح است اینکه؛ با وجود مشخصات مطلوبی که بیان شد، چه عواملی سبب شده است که این فیلم مهرجویی هم مانند چند اثر اخیر وی ناکام شود؟
همان طور که گفته شد، موضوع فیلم، زیبا و درخور ستایش است؛ «نارنجی پوش» روایت «حامد آبان» عکاس حرفه ای مطبوعات است که با خواندن کتابی تحت تأثیر پالایش محیط زیست و آشغال زدایی قرار می گیرد و با لباس نارنجی مخصوص رفتگران به شهرداری می پیوندد و با عنوان «نارنجی پوش لیسانسه» به شهرت می رسد. در فیلم «نارنجی پوش» به این موضوع پرداخته می شود که سلامت روانی مردم جامعه تا حد زیادی به فضای زندگی شان بر می گردد و اینکه پاکیزگی شهر و به طور کلی محل زندگی آدم ها، موجب اعتلای آحاد جامعه می شود و برعکس، آلودگی و زشتی محیط، خستگی و ناراحتی را در پی دارد.
تأثیر محیط زیست و اهمیت نظافت و پاکیزگی زمین در روح و روان انسان ها، نه تنها یک اصل انسانی نیکو و پسندیده است که بدون شک، یک ارزش دینی و اسلامی هم به حساب می آید. اتفاقاً مهم ترین مشکل فیلم هم از همین جا نشأت گرفته که پاکیزگی را فارغ از فرهنگ بومی ما دیده است. عجیب است که با وجود برخورداری جامعه ما از ذخیره ای چنین غنی و عمیق برای اداره زندگی فردی و اجتماعی، استاد بزرگ سینمای ما برای ترویج فرهنگ نظم و نظافت، دست به دامان دیگران شده و در این میان آیینی به نام «فنگ شویی» را یافته و به آن پرداخته است! یک آیین چینی که البته در فیلم با لحن غربی و فضاسازی شمال شهری به نمایش درآمده است. نکته جالب این است که نحله عرفانی «فنگ شویی» حتی در کشور چین نیز منسوخ شده و بیشتر به عنوان یک خرافه پنداشته می شود. به طور کلی، فضای فیلم به شدت غربی و نخبه گرایانه است. نارنجی پوش درحالی به درستی درباره آلودگی محیط زیست هشدار می دهد که به غلط، فرهنگ و سبک زندگی ای را هدف تبلیغ قرار داده که حداقل در کشور ما از آن مسیر نمی توان به پاکی و پاکیزگی رسید.
به بیان بهتر، «نارنجی پوش» هم مانند خیل وسیعی از محصولات سینمایی ما از دایره سینمای ملی خارج و دچار بی هویتی شده است. یکی از فیلمسازان مورد علاقه سینماگران ایرانی «مارتین اسکورسیزی» است. او در تعریف سینمای ملی می گوید: «... سینمای ملی، سینمایی است که عناصر سازنده آن، مجموعه ای را تشکیل دهند که گویای هویت، مذهب، ایدئولوژی و در واقع گرایش یا بازخورد آن ملت است و آن ملت از طریق مفاهیم و بازخوردهای مستتر در سینمایش قابل شناسایی است...» با این تعریف، تنها شاخصه ای که از ایرانی بودن در این فیلم دیده می شود، عبور از زیر قرآن برای شروع مسافرت است و گر نه کل فیلم، فضاسازی و گرایش ایدئولوژیک آن، غربی و غرب زده است. یعنی خود فیلم هم به همان مشکلی گرفتار است که اتفاقاً منشأ معضلات مورد نقد در فیلم است.
این مسئله تنها به فیلم اخیر مهرجویی محدود نیست، بلکه بی هویتی و گسست از مردم و فرهنگ بومی سرزمین مان، یکی از مشکلات اصلی سینمای اجتماعی ما است. فیلم هایی که مدعی درمانگری و دردشناسی اند، اما اول از همه خودشان مبتلا هستند و باید به آنها گفت: «کل اگر طبیب بودی، سرخود دوا نمودی» حتی نگاه فیلم به مردم، توهین آمیز و آمیخته با تحقیر است. در سکانسی که حامد آبان در پارک بر سر ریختن زباله درگیر می شود، این نکته به وضوح دیده می شود. در این بخش از فیلم می بینیم که فیلم یک خانواده مذهبی و سنتی را عامل آلودگی محیط زیست نشان می دهد! حتی به سفره این خانواده هم توهین می کند. (سفره یک عنصر با ارزش و محترم در فرهنگ جامعه ما شناخته می شود) این هم جای تأمل دارد که یک فرد غرب زده و متکی به یک جرگه عرفانی کاذب و بیگانه، به عنوان منجی و قهرمان فیلم ترسیم شده است.
از این مشکلات نرم افزاری که بگذریم، فیلم «نارنجی پوش» به لحاظ سخت افزاری هم نتوانسته فرم و قالبی استوار و غنی را به منصه ظهور برساند، به طوری که ساختار فیلم از نوعی آشفتگی و درهم ریختگی رنج می برد. میزانسن ها، فضاسازی ها، ضرباهنگ، اتفاقات درون فیلمنامه، بازی ها، موسیقی متن و سایر اجزا و عناصر فیلم تناسب چندانی با هم ندارند و بدون رعایت اسلوب ها و اصول زیباشناختی کنار یکدیگر ریخته شده اند. حامد بهداد و لیلا حاتمی هم همان بازی همیشگی خود را بروز داده اند. بدون کمترین تجدیدنظر و ابداعی در روند گذشته شان. در واقع «نارنجی پوش» تنها در حد یک فیلم کوتاه است و حتی اگر خیلی از بخش های آن را هم از فیلم جدا کنیم، هیچ اتفاق خاصی نمی افتد.
در مجموع، فیلم جدید مهرجویی را باید یک «نارنجی پوش» متناقض نما دانست که ایده مثبت اولیه اش را تلف کرده و خودش حرف های خودش را خنثی می کند.

این یادداشت در هفته نامه صبح صادق منتشر شده است. نویسنده: آرش فهیم


برچسب‌ها: مهرجویی, سینمای شبه روشنفکری

نوشته شده در  شنبه 91/3/13ساعت  2:40 صبح  توسط عضو گروه شهیداوینی 
  نظرات دیگران()

کابوس وحشتناک رشد منفی جمعیت در ایران!

استاد حجه السلام قاسم روانبخش، عضو هئات علمی موسسه آموزش و پژوهشی امام خمینی قم: ایران در حال حاضر نیز جزو 10 کشوری است که به سرعت به سمت کهن سالی در حال حرکت هستند و در جایگاه ششمین کشور جهان قرار دارد که افراد آن به سن پیری می‌رسند و در بیست سال آینده وارد فاز اول سالمندی جمعیتی خواهد شد و در ده سال آتی نیز فاز دوم سالمندی را تجربه خواهد کرد. جالب است بدانید که سال در آغاز دولت آقای هاشمی رفسنجانی ایران در میان کشور در حال توسعه، در زمینه کنترل جمعیت در بالاترین رده قرار گرفت. ادامه مطلب...

نوشته شده در  شنبه 91/3/13ساعت  2:38 صبح  توسط عضو گروه شهیداوینی 
  نظرات دیگران()

درباره هری پاتر و ارتباطش با تصوف یهودی منحرف قباله یا کابالا قبلا مطالب مختلفی در همین وبلاگ نگاشته ایم. لازم به ذکر می دانم که مصاحبه مبسوطی روزنامه جوان با نویسنده کتاب اسطوره های صهیونیستی در سینما درباره تاریخ،عقاید،زمینه های تصوف یهودی کابالا ونفوذ آن درهنر،سیاست وسینمای غرب داشته است که متن کامل ان را در این آدرس از همین وبلاگ می توانید بیابید. همچنین در این آدرس از وبلاگ سینما وصهیونیسم نیز می توانید این مطلب را بیابید. این مطلب هم به انگلیسی خواندنی است: هری پاتر یهودی است/ اثرحاخام جک ابرامویچ و همچنین بخوانید: ارتباط هری پاتر ویهودیت و کابالا و جادو/به قلم دکترسیا ساتر متخصص عرفان یهود و یوگا

این نقد هم درباره همین فیلم خواندنی است:  نقد استراتژیک فیلم هری پاتر و یادگاران مرگ 2(تولید:2011)

سینما آخرالزمانی چند سالی است که به صورت جدی در سینما هالیوود توجه ها را جلب کرده است و این در حالی است که به تعبیر بسیاری از کارشناسان رسانه موج گرایش به این ژانر خاص بی علت نیست و علاوه بر مسایل فرهنگی مسایل سیاسی خاصی پشت آن نهفته شده است.به ویژه در چند سال اخیر هر فیلمی که در این زانر ساخته شده است حتی اگر کیفیت پایینی داشته باشد دست اندرکاران اکران در آمریکا به آن توجه کرده اند تا به نوعی با فروش فراوان دیگر کارگردانان را به ساخت چنین فیلم هایی جلب می کند.اما بی تردید در بین فیلم های آخرالزمانی به انهایی که با عنصر جادو همراه بوده است.به صورت ویژه ای توجه کرده اند.نمونه بارز این گونه فیلم ها را می توان در سری های مختلف فیلم هری پاتر یلاخص در سری هری پاتر و یادگاران مرگ 1 و 2 به کارگردانی دیوید بتس مشاهده کرد به ویژه که این فیلم به صورت ملموسی جادو و آخرالزمان را با هم ترکیب کرده است.

تقابل جادوی سیاه و سفید در آخرالزمان
به طور کلی داستان قسمت اول هری پاتر و یادگاران مرگ در حالی به سمت نابودی کامل دنیا پیش می رود که تبلیغات فراوانی برای قسمت دوم آن شده است به گونه ای که پیش بینی فروشی بیش از 300میلیون دلار برای آن,مدیون تبلیغات گسترده ای است که تا قبل از انتشار سری دوم بوده که برای آن شده بود.حتی در سری جدید وردهای جدیدی هم به آن اضافه شده است که تا مخاطب آن را به عینه حس کند که اخرین قسمت از هری پاتر که به دو قسمت تقسیم شده به نوعی نبرد پایانی خیر و شر است.
اگر به انونس جدید سری دوم هری پاتر و یادگاران مرگ که پخش شد نگاهی بیندازیم متوجه خواهیم شد که سبک این فیلم دقیقا وارد سبک فیلم هایی مانند:کتاب الی(کتاب مقدس) شده است.
و همچنین نوع کابالایی(عرفان یهودی)که در سری آخر این مجموعه دیده می شودکابالایی متفاوت با سری های قبلی است که فقط مبتنی بر جادوگری و چند ورد است چرا که به طور کلی روند قصه در سری جدید تغییر می کند.این تغییر شامل تقسیم جادو به سیاه و سفید و تقابل آنها در این قسمت است.موضوعی که دقیقا در مصداق فیلم های سال پیش به نوعی دیگر تکرار شده بود که نمونه این فیلم ها را می توان ارباب حلقه ها دانست چرا که شخصیت لرد ولدمورت دقیقا شبیه گاندولف در ارباب حلقه هاست.نماد های ماسونی در این دو قسمت که در واقع یک قسمت است.بش از پیش به کار گرفته شده که نشان می دهد کارگردانان این مجموعه هرچه جلوتر رفته اند بیشتر به دنبال القای هدف اصلی خود بوده اند.
ولدمورت دجال,سوار بر موج سیاهی آخرالزمان!
داستان این قسمت در جایی دنبال می شود که بزرگ جادوگر مدرسه جادویی هاروارد یعنی دامبلدور که نماد جادوگری مثبت(جادوی سفید)است بر اثر درگیری با افراد لرد ولدمورت یعنی نماد جادوگری منفی(جادوی سیاه)کشته شده و تمام دنیای جادو در اختیار جادوگر سیاه و افراد او قرار گرفته است.در این بین هری پاتر و ران و هرمیون تصمیم می گیرند که به تنهایی به جنگ با سیاهی بروند چرا که بسیاری از همراهان آن کشته شده اند همچنین آنها به دنبال این هستند که جان پیچ هایی را که در آن بخشی از جان لرد ولدمورت نهفته است یکی یکی پیدا کنند وبا از بین بردن آن به زندگی لرد سیاه پایان دهند.
داستان این قسمت دقیقا شباهت عجیبی با فیلم های ژانر آخرالزمانی و به نوعی تصویر آخرالزمانی دارد که در این فیلم ها دیده می شود.به گونه ای که اصل روایت آن دقیقا مشابه داستانی است که گروه های صهیونیستی از اخرالزمان خود تصویر می کنند. آخرالزمانی که به تعبیر آن ها همرا با تسلط جادو و شیاطین است و در این بین فقط جادوی صهیونیسم است که می تواند با جادوی سیاه مبارزه کند.در واقع که این قسمت از مجموعه هری پاتر که بسیاری از کارشناسان به دلیل سیاه نمایی فوق العاده از آن سیاهی و پلیدی حاکم شده و همه منتظر منجی جادوگری از جنس کابالا هستند.
این قسمت از هری پاتر پر شده است از انواع و اقسام نماد های آخرالزمانی گروه های صهیونیستی!به ویژه سکانس هایی از فیلم که مدرسه تصرف شده هاروارد را نشان می دهد و در کنار آن سرزمین جادویی را که به بیابان تبدیل شده و تحت تسخیر پلیدی درآمده است.به گونه ای به نمایش می گذارد که بیننده علی الخصوص نسل جوان حس کند که دیدگاهای صهیونیسم درباره آخرالزمان حقیقت دارد به ویژه صحنه های ابتدایی فیلم که در آن لرد ولدمورت دور میز با یاران جادوگر خود نشسته است.دقیقا تداعی کننده همان دجالی است که در رویای آخرالزمان یهود مشاهده می شود.هر چند جی کی رولینک نویسنده کتاب هری پاتر درباره اصل داستان آن به این نکته اشاره می کند که بهترین قسمت از فیلم همین قسمت است.بی شک هری پاتر و یادگاران مرگ که در دو قسمت تولید شده است و پیش بینی فروش بسیاری هم برای آن می شود.بیش از فیلم های قبلی سری هری پاتر در ذهن بیننده تاثیر گذار خواهد بود چرا که در این قسمت بیش از قسمت های دیگر داستان فیلم از قصه ای معمولی که برای نوجوان است خارج شده و به آرمان نامه ای برای تفکرات خاص تبدیل شده است.
وقتی که وردهای جادویی جایگزین دین می شود
این فیلم بیش از هر چیز ذهن کودکان و نوجوانان را هدف قرارمی دهد چرا که اومانیست(انسان گرایی) نهفته در مجموعه هری پاتر به ویژه در قسمت های پایانی دقیقا برای بعضی از نوجوانان تارضی ایدئولوژیک ایجاد می کند.بسیاری از آنها ممکن است جادوی نمایش داده شده در سری هری پاتر را دقیقا در مقابل اراده خداوند تصور کنند و همین جاست که یکی از نکات اصلی رخ می نماید و همان سکولاریسم تصویری است!سکولاریسمی که به وسیله زبان تصویر در ذهن بیننده جای می گیرد.این موضوع زمانی اوج می گیرد که هری در مقابله با مرگ خوارها که نماد سیاهی محض هستند از وردهای جادویی خاصی استفاده می کنند.به ویژه در قسمت اول یادگاران مرگ به نوعی این مسئله شدت یافته است.کار حتی به جایی رسیده است که بعضی از کشیش های کلیسا پس از مشاهده این قسمت از هری پاتر به این موضوع اشاره کرده اند که هری پاتر به جای دعا به آنها وردهای جادویی یاد می دهد.اگر صحبت های این کشیشان را در کنار تحلیل محتوایی کابالای هری پاتر قرار دهیم متوجه خواهیم شد که پرونده هری پاتر برای لابی های سیاسی اهمیت فراوانی دارد چرا که هری پاتر فقط فیلم جادویی نیست بلکه به نوعی پیوندی با افکار ایدئولوژیک گروه هایی در امریکا دارد.  وبلاگ http://miladkormanj.mihanblog.com/post/101 به نقل از  www.masafportal.com

نوشته شده در  یکشنبه 91/2/10ساعت  7:58 صبح  توسط عضو گروه شهیداوینی 
  نظرات دیگران()

Harry Potter and the Deathly Hallows

همه چیز برای دوئل واپسین! نقد وبررسی آخرین قسمت هری پاتر

سرانجام پس از یک دهه، ماجراهای هری پاتر و دوستانش و آن مدرسه جادوگری هاگوارتز و موجود خبیثی به نام ولد مورت و ...همراه معماها و رازهای بی شمارش برروی پرده سینما هم به پایان رسید. این درحالی است که 4 سال پیش، کتاب هفتم و آخر از این مجموعه(که دستمایه همین بخش از سری فیلم های هری پاتر شد) انتشار یافت. یعنی پیش از این علاقمندان به ماجراهای هری پاتر از سرنوشت تک تک قهرمانان و ضدقهرمانان مورد علاقه شان مطلع شده اند. کاراکترهایی که تقریبا 10 سال با آنها سر و کله زدند و کنش و واکنش هایشان را از سنگ جادویی و تالار اسرار تعقیب کردند تا به زندان آزکابان رسیدند و بعد مسابقه گوی آتشین را دنبال کردند و با اعضای محفل ققنوس همراه شدند تا از هری در مقابل لرد تاریکی محافظت کنند و سپس از هویت شاهزاده دو رگه باخبر شدند که تاثیر مهمی طی این هفت قسمت از ابتدا تا آخر داشت و در آخر با یادگاران مرگ به انتهای سرگذشت پاتر جوان رسیدند. از 4 سال پیش اکثر طرفداران هری پاتر دریافته بودند که قهرمان محبوبشان، در پایان ماجراهایی که خانم "جی .کی . رولینگ" نوشت ، نه تنها به دام مرگ نیفتاد بلکه خود،سرکرده یادگاران مرگ شد و به حساب ولد مورت خبیث رسید، اگرچه خیلی از یارانش مثل پروفسور لوپین، فرد ویزلی، تانکس و مودی و حتی جن خانگی اش یعنی "دابی" در نبرد آخرین به کام مرگ رفتند و خودش نیز بالاخره با "جینی ویزلی " ازدواج کرد ، همچنانکه رون با هرمیون، زندگی مشترک آغاز نمود.

علیرغم همه این اطلاعات، بازهم به محض اکران قسمت آخر (که خود دو بخش شده و اولین آن سال گذشته به اکران عمومی درآمد) در مقابل سینماهای نمایش دهنده صف بستند و برای اینکه سرنوشت هری پاتر را روی پرده هم ببیند ، سالن های سینما را پر کردند اگرچه به خاطر تجربه های قبلی تقریبا مطمئن بودند که دستپخت مشترک سینمایی دیوید یاتس(کارگردان) و استیو کلاوز(نویسنده فیلمنامه) و چهارمین ساخته یاتس از این سری ، به هیچوجه نمی تواند در حد کتاب جی کی رولینگ(نویسنده رمان) آنها را راضی نماید ، همچنانکه 4 قسمت قبل تر که کریس کلمبوس و آلفونسو کوارون و مایک نیوئل کارگردانی کرده و علاوه بر استیو کلاوز تنها قسمت پنجم یعنی "محفل ققنوس" را مایکل گلدنبرگ نوشته بود ، نتوانستند خوانندگان کتاب های هری پاتر را قانع نمایند و پس از دیدن فیلم ها ، همواره داد و اعتراض آنها برپا بود که فیلمسازان این مجموعه ( که به اتفاق از کارگردانان درجه 2 و 3 هالیوود بودند ) کار خانم رولینگ را خراب کردند ، اگرچه هرچه این سری فیلم ها از قسمت اول فاصله گرفت،خود کتاب ها هم بیشتر و بیشتر به اصطلاح هالیوودی شدند. به این معنی که به تدریج عناصر آشنای سینمای هالیوود در متن داستان و روایت ادبی آن نیز واردگردید. چنانچه شنیده شد پس از قسمت دوم و از قسمت سوم به بعد حتی از سوی تهیه کنندگان فیلم و خود کمپانی برادران وارنر ، مشاورانی برای جی کی رولینگ گمارده شدند تا قصه و داستان هایی که نوشته می شود،هرچه بیشتر با معیارهای هالیوود سازگار باشد.

ازهمین روست که درصحنه های مختلف قسمت های 3 و 4 این مجموعه به شدت ، صحنه های معروف فیلم های شناخته شده هالیوود تداعی می شد. در این قسمت ها خصوصا در "هری پاتر و جام آتشین" به شکل تردید ناپذیری از عناصر روایتی "ارباب حلقه ها"(رمان اصلی) ، "جنگ های ستاره ای" و آثار دیگری مثل "شکارچیان روح" وام گرفته شده بود(دوئل  چوبدستی های هری پاتر و ولدمورت حتی در اجرا و جلوه های ویژه مورد استفاده قرار گرفته ، یادآور درگیری جدای و سیث در "جنگ های ستاره ای" است ) و حتی علنا ولدمورت را مثل دارت ویدر فیلم های جنگ های ستاره ای "لرد تاریکی" می خوانند.

یا در کتاب پنجم هری پاتر ، که طی سالهای 2001 و  2002   نوشته شد و در جولای 2003 منتشر گشت، فضای سیاسی/امنیتی پس از 11 سپتامبر 2001 به شدت برنوشتار جی کی رولینگ تاثیر گذارده و فضای حاکم بر قصه پنجم هری پاتر از شیوه جادو و معمایی 3 کتاب اول و مخلوط با حادثه و حادثه پردازی در کتاب چهارم ، ناگهان به فضایی سیاسی در کتاب پنجم تبدیل گشت.

تشکیل گروهی مخفی به نام "محفل ققنوس" در مقابل لرد تاریکی ، ورای حاکمیت وزارت سحر و جادو و شخص کورنلیوس فاج که وجود ولد مورت را منکر بود و آن را نتیجه ذهن دامبلدور و هوادارنش می دانست و برای حفظ حاکمیت خویش ،توسط دولورس آمبریج  شرایط امنیتی و اطلاعاتی سختی بر هاگوارتز حاکم کرد تا هر نوع توطئه ای علیه خود را حنثی نموده  و مجازات متخلفان را تا تبعید به زندان مخوف ازکابان پی گیری کنند، شباهت انکار ناپذیری به موقعیت آمریکا پس از 11 سپتامبر 2001 در مقابل مخالفانش داشت که بنا به تئوری بوش هر اعتراض و  انتقادی را به تروریسم تعبیر کرده و مستوجب شدیدترین برخوردها دانستند. درواقع رولینگ در "هری پاتر و محفل ققنوس"،قهرمان نوجوان خود را با وقایع روز همساز کرده  و او را در مقابل چالش های سیاسی آشنا قرار می دهد :

اینکه فرض از بین رفتن تروریست ها (ولد مورت)، خوش خیالی است و بایستی علیه آنها در گروههایی مانند "عمل میهن پرستانه" (محفل ققنوس) متشکل و وارد عمل شد، اینکه حادثه 11 سپتامبر به دلیل همین خوش خیالی در مورد دشمنان آمریکا و ضعف دستگاههای امنیتی (وزارت سحر و جادو) به وقوع پیوست! و اینکه زندان ازکابان بی شباهت به زندان های گوانتانامو و ابو غریب نیست.

اما بخش نخست "هری پاتر و یادگاران مرگ" که سال گذشته به نمایش درآمد ، بیشتر به ادامه ماجرای گشت و گذار هری و دوستانش برای یافتن هورکوراکس های ولد مورت ( اشیاء یا موجوداتی که واجد تکه های جان ولد مورت هستند) می گذرد. دامبدور در قسمت ششم پیش از مرگش ، راز جاودانگی ولد مورت و ماجرای تقسیم 7 گانه جانش را بازگو کرده و اینکه یکی از آنها همان کتاب خاطرات تام ریدل بوده ( که در قسمت دوم یعنی تالار اسرار با زهر نیش مار باسیلیس از بین رفت) و دومی هم که برای یافتنش به غاری دوردست رفتند ، تقلبی بوده و اصلش را از طریق برادر سیریوس بلک نزد دولورس امبریج(استاد جادوی سیاه درقسمت پنجم)در وزارتخانه جادوگری می یابند که یکی از ماموریت هایشان در بخش اول "یادگاران مرگ"، بیرون آوردن آن هورکوراکس از چنگ خانم امبریج بود.

از طرف دیگر یافته شدن علامتی ( شبیه علامت فراماسون ها) در کتابی که دامبلدور برای هرمیون باقی گذارد (افسانه های بیدل قصه گو) و در صفحه آغاز یکی از قصه های آن به نام "افسانه سه برادر" شباهت بسیاری با علامت گردنبند پدر لونا لاوگود در روز ازدواج برادر رون ویزلی داشت و همین موضوع، آنها را به کلبه اقای لاوگود رسانده تا او در آنجا قضیه سه برادر و ماجرای سه یادگار مرگ یعنی "ابر چوبدستی" و "شنل نامریی کننده" و "سنگ زندگی مجدد" را برای هری و دوستانش بازگو کند و اینکه در اختیار گرفتن این سه یادگار ، باعث خواهد شد تا صاحب آنها ، ارباب مرگ شود. علامت دامبلدور بر روی این قصه در کتاب "بیدل قصه گو" باعث گردید تا هری دریابد که باید برای دراختیار گرفتن سه یادگار مرگ جهت غلبه بر هورکوراکس های ولد مورت تلاش کند. بنابراین برنامه دیگر هری و دوستانش یعنی رون ویزلی و هرمیون گرینجر ، یافتن همزمان هورکوراکس ها و نابود کردنشان ، همچنین سه یادگار مرگ  و در اختیارگرفتن آنها بود. البته در این میان ولد مورت نیز از طریق ارتباط مرموز با ذهن هری پاتر از نقشه های آنان باخبر شده و به همراه امثال بلاتریکس و مالفوی ها و دیمنتورها و مرگ خوارها به دنبال نابودی هری افتادند و حتی آنها را در خانه مالفوی ها اسیر کرده که با فداکاری دابی (همان جن خانگی مالفوی ها که هری آزادش کرده بود ) و مرگ وی ، هم هری و دوستانش فرار کردند و هم بخش نخست "یادگاران مرگ" به پایان رسید.

بخش دوم فیلم "هری پاتر و یادگاران مرگ" با غصب جوبدستی دامبلدور از درون قبرش توسط ولد مورت شروع می شود و سپس تلاش هری پاتر و رون و هرمیون برای راه یابی به گرینگاتز و صندوق بلاتریکس (که در بخش قبلی ناخودآگاه شک هری را برای وجود یکی از هورکوراکس ها در آن برانگیخته بود) را شاهدیم . پس از آن هری و دوستانش راهی هاگوارتز می شوند تا هورکوراکس بعدی که میراث گمشده موسس گروه هافلپاف است را بدست آورند اگرچه شمشیر گرینفدور آغشته به زهر باسیلیس را در معامله برای رفتن به گرینگاتز به جنی به نام گریفوگ داده اند و برایشان بدست آوردن هورکوراکس ها یک طرف ماجراست و نابودی شان طرف دیگر. در همین حال ولدمورت هم به تصور تصاحب ابرچوبدستی از قبر دامبلدور (که او آن را به خاطر خلع سلاح کردن گرینوالد جادوگر سیاه قبلی بدست آورده بود) با لشکریانش راهی هاگوارتز شده که اینک با ورود هری پاتر و دوستانش و پیوستن سایر دانش آموزان به گروه مقاومت مدرسه جادوگری و فراری دادن اسنیپ  توسط پروفسور مک گوناگال ، پایگاه مبارزه علیه ولدمورت شده است. جنگ اول درمی گیرد و با مقاومت دانش آموزان هاگوراتز ، سپاه ولد مورت عقب رانده می شوند ، ضمن اینکه دو هورکوراکس دیگر توسط زهر نیش مار باسیلیس ( که دیگر اسکلتی بیش از او در دالان اسرار باقی نمانده) از بین رفته و ولد مورت دچار ضعف شدید می شود. حالا فقط دو هورکوراکس باقی مانده ، یکی نجینی همان مار وفادار ولد مورت و دیگری خود هری پاتر که در زمان نوزادی و هنگامی که ولد مورت برای نابودیش رفته بود براثر فداکاری مادرش که خود را در مقابل چوبدستی ولد مورت قرار داد ، قسمتی از جان لرد تاریکی به جسم هری رفت و همین موضوع باعث ارتباط ناخودآکاه آن دو گردید.( هری این موضوع را پس از مرگ اسنیپ بدست ولد مورت و از طریق قدح اندیشه و خاطرات اسنیپ دریافت) یعنی هری پاتر باید با از بین بردن خودش به عنوان آخرین هورکوراکس ، ولد مورت را نابود کند. او باید در یک اقدام انتحاری ، خودش را در مقابل چوبدستی ولد مورت قرار می داد.

به این ترتیب قصه هری پاتر در میانه نبرد آخرین ، وارد حساس ترین مرحله خود و عمل انتحاری هری براساس افسانه های عبرانی و اسطوره سامسون می شود. آنچه که مایه بسیاری از فیلم های آخرالزمانی هالیوود قرار گرفته و می گیرد. در فیلم هایی همچون "جن گیر" ( که پدر کاراس پس تسخیر جسمش توسط پازوزا ، خودکشی کرد) یا "بیگانه 3" ( که سرگرد ریپلی بعد از اینکه هیولای فیلم درونش تخم گذاری نمود و درحال رشد بود، خود را به فضا پرتاب کرد ) و یا در فیلم "ماتریکس" (که نیو برای نجات زایان و پیروزی اش در معامله با ماتریکس برای حذف ویروس اسمیت ، او را به درونش کشیده و خود را با او نابود ساخت) از همین تم عمل انتحاری سامسون استفاده شد و حالا این تم آشنا را در آخرین قسمت هری پاتر نیز به کار گرفتند.

اما به همان دلیل اوج گیری داستان پردازی هالیوودی در این قسمت ، تقریبا همه آنچه در طول 7 قسمت کتاب و 8 قسمت فیلم، به عنوان پازل و معما و راز (جذابیت های اصلی این سری داستان ها) ریسیده شده بود را به قول معروف پنبه کرده و قربانی دراماتیزه کردن کلیشه ای و حتی به اصطلاح سوپر هالیوودی شدن قصه نمودند.

مثلا وقتی پیچش قصه در قسمت هفتم ، این شد که هورکوراکس آخر ، خود هری پاتر باشد و او   می بایست برای به اصطلاح شلیک آخر به ولد مورت در واقع خودش را در معرض او قرار داده و از بین ببرد. (یادآور همان افسانه عبرانی سامسون) ، چنین پایانی می توانست، انجامی ماندگار و قهرمانانه برای هری رقم بزند و بیشتر در خاطره ها بماند مانند نیو در ماتریکس یا سرگرد ریپلی در بیگانه و یا ...

اما این پایان تلخ نمی توانست مورد نظرصاحبان کمپانی برادران وارنر باشد، پس برای بازگشت او به دنیا و زنده ماندنش، "یادگاران مرگ" طراحی شد تا هم پایان خوش سری هری پاتر به شکلی منطقی تر رقم بخورد و هم به نوعی بازگشت مسیح را تداعی نماید( براساس همان اندیشه های  آخرالزمانی اوانجلیکی ). در این صورت هم باز سیر قصه می توانست قابل قبول باشد اگرچه بازگشت ناگهانی هری از دنیای مرگ ، فرجام داستان را جذاب تر می نمود اما برادران وارنر گویا برای از دست ندادن بیماران قلبی ، با طراحی یادگاران مرگ درواقع اطمینان دادند که بلایی بر سر هری نخواهد آمد! ولی گویا بازهم دلشان راضی نشد تا یکی از فاجعه بارترین پایان بندی های هالیوودی را برای هری پاتر رقم زدند. به این ترتیب که نه تنها او با مردنش توسط ولد مورت واقعا نمرد و بلکه به عنوان آخرین هورکوراکس باعث مرگ لرد تاریکی نشذ تا بازهم در نبرد تن به تن آخرین ، هر دو نفر حضور داشته و یک صحنه دوئل دیگر به سبک و سیاق فیلم های وسترن (که بسیار هم مورد علاقه طرفداران هالیوود است) ایجاد شود!! عجب اینکه این وسترن هنوز و حتی در فیلم های فانتزی مانند هری پاتر هم دست از سر هالیوود برنمی دارد!!!

البته فیلم در این مسیر از کتاب هم جلو زده و در دوئل آخر بدون توضیحاتی که در داستان و صحنه دوئل، هری برای ولد مورت می دهد(توضیحاتی که در فیلم بعد از پیروزی و قبل از نابودی ابرچوبدستی برای رون و هرمیون بازگو می کند که ابر چوبدستی اگرچه در دستان ولد مورت است ولی در حقیقت وفادار به هری بوده) ، با یک حرکت آکروباتیک جادوگری ، چوبدستی را از دست لرد تاریکی درآورده تا وی بدون هیچگونه دلیل و منطق خاصی مانند ورق های سوخته ، دود شده و به هوا رود! ( در کتاب،  حمله ولدمورت با همان ابرچوبدستی که به دلیل دو خلع سلاح شدن متوالی دامبلدور توسط دراکو مالفوی و خود دراکو بوسیله هری پاتر ، اینک متعلق و وفادار به هری است، به خود ولدمورت برگشت داده شده و موجب از بین رفتنش می شود).

این درحالی است که مار ولد مورت ( به عنوان یکی از آخرین هورکوراکس ها ) چند صحنه قبل توسط نویل از بین رفته و خود هری هم که توسط لرد کشته شده بود و با طلسم یادگاران مرگ زنده شد. بنابراین قبلا و طبق استدلالات خود قصه دیگر دلیلی برای زنده ماندن لردولدمورت وجود نداشت که به آن جنگ رودررو با هری برسد و اگر هم چنین شد، چرا ولدمورت با از دست دادن چوبدستی که اساسا در اختیار او نبود ، باید نابود شود؟! چرا علیرغم گفته های مکرر دامبلدور و اسنیپ ( که در قدح اندیشه از خاطرات اسنیپ هم بیرون آمد ) پس از نابودی هورکوراکس ها بازهم ولدمورت زنده بود؟ اگر علیرغم نابودی هورکوراکس ها ، بازهم ولد مورت زنده می ماند ، چرا هری پاتر به آن فداکاری دست زد؟ چرا خودش را در آستانه مواجهه با ولدمورت، آخرین گام دانست به طوری که حتی آن گوی طلایی بازی کوییدیچ اول که قرار بود در آخر کار باز شود ( و حتی بروی آن گوی طلایی نوشته شده بود که "من در آخر باز می شوم" ) در همان لحظه مواجهه هری و ولد مورت باز شد و همه اموات بر هری نازل شده و خبر از پایان ماجرا دادند؟

اینها همه پرسش های بی پاسخی است که تنها جذابیت دوئل هری و ولد مورت برای تهیه کنندگان فیلم ، می تواند پاسخ آن باشد!!

اما حتی خود قضیه یادگاران مرگ نیز در کتاب، پنبه اش توسط دامبلدور زده شده و چندان طلسم خاصیت داری برشمرده نمی شود. چنانچه در همان فضای لامکانی که به قول هری به ایستگاه قطار کینگزکراس شباهت داشت هم دامبلدور می گوید ، بازگشت هری از آستانه مرگ به خاطر همان جادوی ودیعه گذاشته در وجودش توسط مادر هری بوده که قسمت کوچکی از آن  هم در وجود ولدمورت مانده و علاوه براین پیوند زنده بودن هری و ولد مورت، یک رابطه دو جانبه است یعنی تا ولدمورت زنده است ، او هم زنده می ماند! به این ترتیب نویسنده و مشاوران و سازندگان "هری پاتر" به زمین و زمان آویزان می شوند، به هر ترفندی دست می زنند ، هر چه دلیل و برهان و رازهای آبکی است  را به هم می بافند ، فقط برای اینکه یک سکانس دوئل هری و ولد مورت را بدون طلسم های مختلف در فیلم بگنجانند تا دوز حادثه ای و به اصطلاح اکشن اثر پایین نیاید!!

هپی اندهای تهوع آور فیلم در همینجا تمام نمی شود و در پایان کتاب و فیلم "هری پاتر و یادگاران مرگ " به قول معروف یک "Happily Ever After" نخ نما شده دست چندم را شاهدیم.  در این صحنه که گویا 19 سال از نبرد آخرین و نابودی لرد تاریکی گذشته ( چرا 19 سال ؟ به دلیل معنا و مفهوم داشتن این عدد در فرهنگ صهیونی؟) زوج های هری و جینی ، رون و هرمیون و همچنین دراکو مالفوی و ...همگی با بچه هایشان به ایستگاه کینگز کراس آمده اند تا آنها را راهی هاگوارتز کنند!! (به یاد برخی سریال های کشدار و اعصاب خوردکن یا آگهی های بیمه عمر و یا حساب پس انداز نمی افتید که در آخر همه شخصیت های اصلی  خانواده تشکیل داده و بچه هایشان را به مدرسه می برند؟!!)

در واقع این صحنه های پایانی فیلم ، تتمه حیثیت و وزانت راز و رمز های مجموعه "هری پاتر" را نیز برباد می دهد و کاراکترهایی که از این مجموعه در اذهان باقی می مانند هیچ یک از 3 شخصیت اصلی یعنی هری و رون و هرمیون نیستند بلکه کاراکترهایی هستند که فداکارانه از فیلم بیرون رفتند همچون سیریوس بلک و دامبلدور و اسنیپ و ...و حتی دابی بیشتر در خاطر تماشاگران می ماند. ازهمین روی به نظر می آید چنین کارنامه ای ، یکی از حقارت بارترین شکست های داستان نویسی معاصر است که به قول هری بلاک در فیلم "ساختار شکنی هری" ( وودی آلن-1997) قربانی کردن قهرمان های قصه برای فروش بیشتر ، یک اخاذی کثیف قلمداد می شود!!!

البته این در مورد سایر شخصیت های اصلی داستان هری پاتر نیز کم و بیش صدق می کند. به جز سیریوس بلک که از معدود کاراکترهای پرداخت شده قصه است، اسنیپ که پس از هری و رون و هرمیون، در تمام قسمت های هری پاتر حضور موثر داشته (حتی دامبلدور به عنوان یکی از کاراکترهای مهم و مثبت، در کتاب هفتم و قسمت های 7 و 8 فیلم حضور ندارد ) و به اصطلاح نفوذی دامبلدور در دستگاه ولد مورت بوده ، بدون دلیل دراماتیک و خیلی ناگزیر در قصه و فیلمنامه می میرد، در حالی که عملکرد روشنی از این نفوذ ( حداقل در فیلم ) بروز نمی دهد. اگرچه در کتاب شاهد خبررسانی های متعددش برای دامبلدور هستیم. اقدام چشمگیری از او در حمایت از هری ( برخلاف آنچه از خاطرات و ماموریت اصلی اش  برمی آید) دیده نمی شود. البته او هم قربانی همان صحنه پایانی و دوئل آخرین و هیجان و حادثه پیرامون آن می گردد و بدون کمترین تاثیری در روند داستان ، توسط ولد مورت کشته می شود!

حتی این قربانی کردن کاراکترهای اصلی درمورد دامبلدور نیز صدق می کند؛ وی با تمامی دانش و معلومات و شان جادو و جادوگری که در مراحل مختلف امثال هری را هدایت کرده و از عشق سخن می گوید و درباره مسائل انسانی داد سخن می دهد ، گویی به یک دفعه وسوسه شده و انگشتر پدری ولد مورت را ناگهان به دست کرده و همین انگشتر ( که زمانی فقط از یادگاران مرگ بوده و حالا یک هورکوراکس هم هست) باعث جاری شدن طلسم مرگ در وجود او می شود!

اما قسمت "هری پاتر و یادگاران مرگ" به عنوان آخرین بخش از مجموعه هری پاتر ، دربرگیرنده جنگ آخرین یا همان آرماگدون نیز هست که در قسمت ششم یعنی "هری پاتر و شاهزاده دو رگه" از آن به طور مستقیم سخن رفته بود. در بخش آخر کتاب ششم یعنی "گور سفید" وقتی همه یاران دامبلدور گرد جسد او جمع شده اند و سانتورها ( اهالی جنگل ممنوع) هم می آیند و در حاشیه همان جنگل می ایستند، هری به یاد نخستین سفرکابوس وارش به این جنگل می افتد و نخستین ملاقاتش با ولدمورت و در اینجا جمله دامبلدور را به خاطر می آورد که گفته بود :

"جنگ نهایی نیک و بد ، آرماگدون بزرگ چندان دیر نیست..."

برای اولین بار در همین قسمت ششم است که به طور علنی هری پاتر به عنوان منجی موعود نامیده می شود!( البته این موضوع در آخر کتاب پنجم که دامبلدور  پیشگویی مهم پرفسور تریلاونی را در مورد رقیب نهایی ولدمورت بیان می کرد ، روشن شده بود اما چون بخش فوق از پیشگویی در فیلم مربوطه بیان نشد،برای نخستین بار،صحبت آن را درفیلم"هری پاتر و شاهزاده دو رگه"دیده و شنیدیم).

از آن قسمت به بعد است که دیگر روشن می شود ، هری پاتر تنها کسی است که همه در انتظار نبردش با نیروی تاریکی و نجات جهان از وجود آن هستند که این موضوع در خود فیلم هم به روشنی مورد اشاره قرار می گیرد.مثلا در صحنه ای از فیلم "هری پاتر و شاهزاده دورگه" که هری در رستورانی مشغول خواندن روزنامه است، در همان روزنامه موضوع منجی بودن هری کاملا بیان شده و پیشخدمت رستوران نیز از این جهت نسبت به هری ابراز ارادت می کند!

به نظر می آید از آن قسمت ، سازندگان سری هری پاتر برآن شدند تا این مقوله مهم جهان امروز (که سالهاست در هالیوود مورد توجه قرار گرفته و در یکی دو دهه اخیر نیز به عنوان جریان اصلی این کارخانه به اصطلاح رویاسازی قلمداد شده) را خارج از دنیای جادوگری هاگوارتز و مانند آن نیز جاری ساخته و برای تماشاگران خاص هری پاتر  که بیشتر از قشر نوجوانان هستند، ملموس تر سازند.(به خاطر بیاوریم صحبت های پرفسور رابرت لنگدون در "رمز داوینچی" که در پاسخ نگرانی سوفی مبنی بر از یادرفتن جام مقدس ، خانقاه صهیون ، خاطره مریم مجدلیه و نسل عیسی مسیح ، یادآور شد که هنرمندان متعددی در طول تاریخ سعی کردند با آثار خود ، این یاد را در اذهان کودکان و نوجوانان و به زبان و بیان خود آنها حفظ نمایند ، از جمله والت دیزنی در قصه ها و کارتون هایی مثل سیندرلا و زیبای خفته و سفید برفی و هفت کوتوله و ... و همچنین داستان هایی مانند  هری پاتر...)

و جنگ آرماگدون ، سرانجام در بخش دوم از فیلم "هری پاتر و یادگاران مرگ" اتفاق می افتد. نکته قابل توجه اینکه سازندگان فیلم دقیقا براساس باورهای اوانجلیستی ( صهیونیسم مسیحی) در بخش اول از یادگاران مرگ ، ولدمورت و ارتش تاریکی را بر هاگوارتز و دنیای جادوگران حاکم می سازند.( که حتی وزارت سحر و جادو را به تصرف خود در آورده و وزیر را هم به قتل می رسانند). این همان مرحله نخست جنگ آخرالزمان است که بنا بر تبلیغات مسیحیان صهیونیست، سپاه شر یا دجال و یا همان آنتی کرایست( ضد مسیح) ابتدا بر اورشلیم یا بیت المقدس حاکم شده و سپاه مسیح یا مسیحیان نوتولد یافته براثر پدیده Rapture به آسمان نزد مسیح می روند و بعد از مدتی همراه مسیح بازگشته و طی مرحله آخر جنگ آرماگدون ، ضد مسیح و ارتش تاریکی را شکست داده و حکومت هزارساله خود را در جهان برقرار می سازند. همچنانکه در بخش دوم از فیلم "هری پاتر و یادگاران مرگ " نیز شاهدیم، پس از مدتی که ولد مورت حاکم بر دنیای جادوگری است ، هری پاتر با طلسم یادگاران مرگ ، همچون مسیح مجددا از دنیایی دیگر بازگشته  و همراه همه دانش آموزان و استادان هاگوارتز در جنگی سهمگین با سپاه شر ، درگیر شده و آن را شکست می دهند.(طرفه آنکه کانون های صهیونی سعی دارند مثل هالیوود و فیلم های آن ، سناریوهای خود را عینا در عالم واقع هم به اجرا درآورند!)

ویلیام ایندیک ، استاد روانشناسی دانشکده داولینگ در اوکدیل نیویورک در کتاب "سینما، روح بشر" درباره ماموریت مسیحایی ( آخرالزمانی ) هری پاتر می نویسد:

"...هری مانند عیسی ، فرزند یک شخصیت با قدرت ماورالطبیعه است و مانند وی سرنوشتی از پیش تعیین شده به عنوان نجات دهنده مردم دارد و بر شیطان بزرگ پیروز می شود. هری مانند عیسی بایستی هویت خود را بشناسد و با چالش های بزرگ خود روبه رو شود.او مانند عیسی از نیروی فوق طبیعی برخوردار است و مانند او وسوسه می شود تا به نیروهای شیطانی ملحق گردد ، صرفا برای آنکه دوباره تولد یابد و با روحی قدرتمند تر به میدان بازگردد..."

اما ویلیام ایندیک فراموش کرده که حضرت عیسی مسیح (ع) به لطف و خواست الهی ، قدرت ماورالطبیعه یافت که مرده را زنده و کور را شفا می داد. او با قدرت و به اذن خداوند، در آخرالزمان دوباره بازخواهد گشت. اما در مجموعه "هری پاتر" ، اساسا خداوند و تفکرات الهی راهی ندارد و این نیروی جادو و سحر است که تعیین کننده بوده و دو سوی خوب و بد داستان از آن استفاده می کنند. در این فضا یا آدم ها منشاء قدرت و اثر هستند(مشنگ ها) و یا جادوگران و یا زاده ای از آمیزه این دو (دورگه ها).

نشاندن انسان به جای خداوند (اومانیسم) از جمله محورهای فقرات ایدئولوژی غرب صلیبی/صهیونی بود که پس از نهضت به اصطلاح اصلاح دینی و جنبش روشنگری در تمام علوم و فنون و آموزش ها و همچنین فرهنگ و اندیشه و حتی سبک زندگی غرب نفوذ کرده و اساس آن تمدن را بوجود آورد. رسانه های غرب به عنوان ویترین و بازتاب آن تمدن ، ایدئولوژی یادشده را در تمامیت جامعه غربی و همچنین دیگر سرزمین ها ( تاجایی که برد داشتند) رسوخ دادند و هالیوود یکی از همین رسانه ها بود و اومانیسم از همان آغاز در آثار این کارخانه به اصطلاح رویا سازی تبلیغ شد. سوی دیگر ایدئولوژی غرب صلیبی/صهیونی را اندیشه های کابالایی( یکی از فرقه های صهیونی ) و ماسونی تشکیل داد که بر آخرالزمان گرایی و منجی گرایی جعلی استوار بوده و هست. این بعد از ایدئولوژی آمریکایی نیز یکی دیگر از محورهای فکری هالیوود را گردید به نحوی که پال اسکات ، نویسنده معروف روزنامه دیلی میل در سال 2004 در همین نشریه، رهبر کابالا در آمریکا به نام فیلیپ کروبرگر یا فیلیپ برگ را پشت صحنه هالیوود معرفی نمود. اگرچه رسوخ اندیشه صهیونی کابالا در ایدئولوژی آمریکایی به دلیل حضور فعال عناصر معروف تشکیلات فراماسونری در بنیانگذاری و شکل دهی ایالات متحده، کاملا منطقی به نظر می رسد.

طبیعی بوده و هست که ایدئولوژی ماسونی و کابالایی در فیلم های هالیوودی بروز روشنی داشته باشد. ایدئولوژی که به دلیل ریشه های تفکر ماسونی و کابالایی در مصر باستان و جادوگران فرعونی و به خاطر حضور فعال ساحران و جادوگران زیر لوای خاخام های یهودی در آموزش و تربیت شوالیه های معبد به عنوان پدران فراماسونری و فرقه کابالا ، جادو و جادوگری از اصول اساسی آن بوده و خصوصا جادوی سیاه در زمره سرفصل های آموزشی این فرقه تحت عنوان معنویت و تصوف قرار گرفته است.    از همین رو، ساخت سری کارتون ها و فیلم های جادو و جادوگری از ابتدا در هالیوود مرسوم بوده است. کارتون ها و فیلم هایی که در آنها همه آرزوها و امیدها ( نه به ذات حق تعالی ) به جادوگران و ساحران و پریان و ...ختم می شده است . از پینوکیو ، سیندرلا ، زیبای خفته و ...و تا هری پاتر که بارزترین آثار تصویری در زمینه تبلیغ افکار شرک آمیز به شمار آمده و می آیند.

ویلیام ایندیک ، استاد روانشناسی دانشکده داولینگ در اوکدیل نیویورک در همان کتاب "سینما، روح بشر" در باره نفوذ این گونه افکار شرک آمیز در هالیوود می نویسد: "...گروههای مسیحی ، کتاب ها و فیلم های هری پاتر را محکوم کردند. زیرا آنها مدعی بودند که آن داستان ها، عقاید مربوط به شرک و بی دینی را ترویج می کند. گرچه ممکن است این موضوع واقعیت داشته باشد ولی این مسئله را نیز باید پذیرفت که تقریبا کلیه داستان های کودکانه از سفید برفی تا پینوکیو و سیندرلا ، شخصیت های شبه الهی ولی کافر و بت پرست مانند ساحران، جادوگران ، پریان، اژدها ، ارواح ، مادرخوانده ای از جنس جن و پری ، طلسم های جادویی و غیره را مطرح می کنند. دلیل اینکه چرا برخی از کانون های مسیحی علیه هری پاتر و نه سیندرلا حمله خود را آغاز کردند، آن است که اسطوره هری پاتر، طرحی نو ، پوشیده و ظریف از اسطوره های بسیار تاثیر گذار از تولد قهرمان یعنی اسطوره عیسی است..."   منبع:وبلاگ سعید مستغاثی http://smostaghaci.persianblog.ir/post/576/

لازم به ذکر می دانم که مصاحبه مبسوطی روزنامه جوان با نویسنده کتاب اسطوره های صهیونیستی در سینما درباره تاریخ،عقاید،زمینه های تصوف یهودی کابالا ونفوذ آن درهنر،سیاست وسینمای غرب داشته است که متن کامل ان را در این آدرس از همین وبلاگ می توانید بیابید. همچنین در این آدرس از وبلاگ سینما وصهیونیسم نیز می توانید این مطلب را بیابید. این مطلب هم به انگلیسی خواندنی است: هری پاتر یهودی است/ اثرحاخام جک ابرامویچ و همچنین بخوانید: ارتباط هری پاتر ویهودیت و کابالا و جادو/به قلم دکترسیا ساتر متخصص عرفان یهود و یوگا

 


نوشته شده در  یکشنبه 91/2/10ساعت  7:44 صبح  توسط عضو گروه شهیداوینی 
  نظرات دیگران()

بخش اول را در اینجا بخوانید.

بخش دوم: فیلم " توطئه گر" برخلاف آثار پیشین درباره آبراهام لینکلن ، خیلی زود از دوران حیات او عبور کرده (لینکلن در همان دقایق اولیه فیلم کشته می شود) و به ماجرایی می پردازد که در واقع همین امروز نه تنها گریبانگیر جامعه آمریکا بلکه دغدغه اصلی بسیاری از کشورهایی است که با ادعای دمکراسی و حقوق بشر در شرایط به اصطلاح ویژه و وضعیت فوق العاده ، همه آن ادعاها را زیر پا می گذارند.

همه گره و چالش فیلمنامه "توطئه گر" نیز بر همین محور شکل می گیرد ؛ دو راهی انتخاب اجرای قانون و بقای حکومت در شرایط ویژه که اغلب به عنوان شراط فوق العاده یا وضعیت جنگی و یا حالت اضطراری،  هرگونه زیرپا گذاردن همان قانونی که از سوی حکومت وضع شده را مجاز می شمرد.

در صحنه ای که فردریک ایکن منع شده از حضور در جشن پیروزی به سراغ وزیر جنگ ، ادوین استنتن رفته و به وی می گوید که "چرا تقدیر مری سورات را پیش از محاکمه و قضاوت کمیسیون اتحادیه تعیین کرده اند " ، استنتن پاسخ می دهد : "نگرانی من نگهداری و حفظ اتحادمان است". و پس از اینکه ایکن در جوابش می گوید: "اگر حقوق من تضمین نمی شد چرا باید برای اتحادیه می جنگیدم ؟" استنتن اظهار می دارد : "این کلمات برای به صف کردن نیروها موثر است ولی برای اداره کردن یک ملت خیر"!!

مشابه همین دیالوگ ها ، وقتی ایکن نامه تعلیق حکم اعدام از سوی قاضی رایلی را به استنتن   می دهد، مابین او و وزیر جنگ رد و بدل می شود :

 

استنتن : وقتی برای اولین بار شنیدید که وزیر ایالتی به طرز وحشیانه ای سلاخی شده و اینکه گلوله ای به سر رییس جمهوری شلیک کردند ، همان زمانی که شهر در آشوب بود، آیا نمی خواستید که نظم به شهر برگردد یا فقط نگران حقوق آدمکش ها بودید؟

ایکن : اینکه شما به دنبالش هستید ، عدالت نیست ، انتقام است.

استنتن: من هرگز به دنبال انتقام نیستم .ولی برای اطمینان از دوام این مملکت هرکاری می کنم. مری سورات جزیی از بزرگترین خیانت در تاریخ ما بوده است. ضرورت ایجاب می کند که حکم فورا و با حدت اجرا شود. من هم به قوانین پایبندم جناب وکیل ! ولی اگر مملکت موجودیتش را از دست بدهد ، آنها اصلا به حساب نمی آیند.

 

آنچه از مجموعه حوادثی که در فیلم می گذرد ، بر می آید اعم از فراز و نشیب های فیلمنامه ، دیالوگ ها و فضا سازی اثر ، تلاش سخت رابرت ردفورد و فیلمنامه نویسش ، جیمز دی سولومون ( که براساس داستانی از گرگوری برنستاین آن را نوشته) جهت ارائه این تئوری است که نبایستی برای مصالح گذرای کشور ، قانونی که پایه و بنباد نهادهای اجرایی همان کشور را تشکیل می دهد ، زیرپا گذارد. نوشته های پایانی فیلم حکایت از "تبدیل دادگاههای ویژه زمان جنگ با قضات نظامی به دادگاههای مدنی با هیئت منصفه یک سال پس از اعدام مری سورات" دارد و "حضور هیئت منصفه ای از هر دو بخش جنوب و شمال ایالات متحده در آن دادگاه به طوری که حتی جان سورات، از مجرمین اصلی قتل آبراهام لینکلن و کسی که به خاطر فرار از قانون، مادرش به ناحق اعدام شد را محکوم نشناختند!! و چنانچه فیلم "توطئه گر" نشان می دهد این گویا نتیجه احتمالا پافشاری و ایستادگی امثال فردریک ایکن در طول تاریخ ایالات متحده برابر بی قانونی بوده که به نظر سازندگان فیلم ، آینده آمریکا را از مسائل و معضلات مشابه ، ایمن و مصون بدارد!!!

اما آیا واقعا تاریخ ایالات متحده پس از آن زمان تا امروز قانون مدار بوده و به خاطر مصالح و به اصطلاح امنیت و منافع کشور در اقصی نقاط جهان! نه تنها قانون اساسی آمریکا بلکه همه قوانین بشری را زیر پا نگذاشته است؟ تاریخ حداقل 2-3 قرن اخیر به کلی با آنچه نتیجه گیری رابرت رد فورد و فیلمنامه نویسش از فیلم "توطئه گر" بوده ، متفاوت نشان می دهد. چراکه مثلا در سالهای بعد هم علیرغم آزادی برده ها و لغو قوانین برده داری ، اما هیچگاه برای رنگین پوستان ، حقوقی برابر با سفید پوستان قائل نشدند و در شرایط مساوی ، همواره سرخ پوستان و رنگین پوستان ، مورد اجحاف قرار گرفتند. چراکه پس از آن زمان هم یانکی های دمکرات و به اصطلاح آزادی طلب همچنان به قتل و غارت سرخپوستان ادامه دادند ، آنها را از زمین های خود راندند و در اردوگاههای اجباری اسکان داده و به تحقیر و تضعیف بازماندگانشان پرداختند. همین یانکی ها به جرم دفاع ژاپنی ها از کشورشان و ایستادگی در برابر ارتش آمریکا ، ناجوانمردانه با بمب ناپالم ، توکیو را به آتش کشیدند و صدها هزار انسان اعم از زن و مرد و کودک بی دفاع را در آتش زنده زنده سوزاندند و پس از آن نیز تنها مورد به کارگیری سلاح هسته ای در طول تاریخ را با بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی به ثبت رساندند. همین آمریکاییان بودند که با ادعای دروغین ( به تصریح ژنرال مک نامارا ، وزیر دفاع وقت آمریکا) حمله قایق توپدار ویتنام شمالی به ناو آمریکایی را بهانه کرده و حداقل 10 سال جنگ خانمانسوز را به مردم ویتنام تحمیل کردند تا به اندازه چندین برابر جنگ دوم جهانی بمب های خوشه ای و ناپالم و میکروبی و ...بر سر مردم بی پناه ویتنام فرو ریزند. همین حکومت آمریکا بود که در 19 آوریل 1993 ، 82 تن از اعضای فرقه داویدیان ( اعم از زن و مرد و بچه ) را به جرم تجمع در ساختمانی در شهر ویکو آمریکا با مسلسل و تانک قتل عام کرد، همین دولت ایالات متحده بود که پس از 11 سپتامبر 2001 به بهانه وضعیت اضطراری با یک دستور فاشیستی به نام "عمل میهن پرستانه" تمامی حقوق شهروندی را نادیده گرفته و به تجسس و تفحص در خصوصی ترین و شخصی ترین زوایای زندگی آمریکاییان پرداخت. عملی که به گفته منابع بین الملی سالهاست از سوی تشکیلات NSA یا همان National Security برای شنود مکالمات و ثبت ارتباطات اینترنتی و ای میل ها از سراسر دنیا ، نه تنها حقوق شهروندان آمریکایی بلکه حقوق انسانها در کل جامعه جهانی را لگد مال کرده است. و همین حاکمان آمریکا هستند که براساس همان قانون اساسی ایالات متحده ( که در فیلم "توطئه گر" بارها و بارها مورد تاکید فردریک ایکن برای رعایت حقوق شهروندی قرار می گیرد) ، ممالک و ملت های بسیاری را به جرم استقلال طلبی و آزادیخواهی مورد تعدی و تجاوز قرار داده و برخلاف هر قانون و ضابطه بشری ، بزرگترین فجایع انسانی را به آنها تحمیل کردند. همین حاکمان آمریکا هستند که در طول 8-9 سال اخیر به دنبال اشغال عراق ، براساس آمار سازمان های بین المللی در حدود 5/1 میلیون نفر از مردم این کشور را کشته اند.(دهها برابر آنچه صدام در طول حکومت خود انجام داد!). مگر خود همین رابرت رد فورد در فیلم "شیرها علیه بره ها" ، مردم افغانستان را برروی مونیتور ماهواره ای آمریکاییان مانند نقطه هایی کوچک نشان نداد که به راحتی حذف می شوند؟

اما سازندگان فیلم "توطئه گر" بنا بر همان دکترین و روش استراتژیک که در ابتدای این مطلب شرح داده شد ، ضمن انتقاد به عملکرد دوره ای از حاکمیت یا فردی از مسئولین ایالات متحده ، کلیت سیستم آمریکا و آینده آن را از هرگونه خطا و گناهی بری معرفی می نمایند.

انتقاد ردفورد و سولومون به سیستم حکومتی پس از آبراهام لینکلن است که علیرغم جنگیدن سران آن برای استقلال و آزادی و به اصطلاح حقوق بشر، اما در قبال ضایع شدن حقوق شهروندی زنی بی گناه (مری سورات)به بهانه شرکت در توطئه قتل یک رییس جمهور محبوب، سکوت کرده اند. که البته حق به جانب بودن آنها را نیز با همان دیالوگ های استنتن که ذکر کردم و یا موضع گیری دوستان ایکن نمایش داده می شود. اما در عین حال نشان می دهند که همین سازمان حکومتی در زمان جنگ و شرایط ویژه، این حق را برای همان مری سورات (که متهم به توطئه برای قتل رییس جمهور است) قائل می شود که وکیل مدافع داشته باشد و از وی در دادگاه دفاع به عمل آید.

در عین حال نشان می دهند که وکیل وی ( فردریک ایکن )که از افسران و قهرمانان جنگ با جنوبی ها ( خاستگاه اجتماعی و سیاسی مری سورات) بوده با تمام وجود و حتی به قول روردی جانسن بیشتر از پسرش در دفاع از سورات فداکاری می کند و همه حیثیت و سابقه و خانواده اش را در معرض خطر قرار می دهد. این همان شعار "تو دشمن من هستی ولی حاضرم برای اینکه حرفت را بزنی ، فداکاری کنم" است که در فیلم "توطئه گر" به تصویر کشیده می شود.

در فیلم "توطئه گر" نشان داده می شود که سرانجام هیئت قضات نظامی ، علیرغم شرایط جنگی و عدم تسلیم جان سورات  و علیرغم خواست و احساسات مردم  و همچنین نیازی که حاکمان در حفظ حکومت تازه رهیده از جنگ چند ساله برای جلب افکار عمومی و نشان دادن قدرت احساس می کنند و با وجود اینکه از سوی وزیر جنگ منصوب شده اند ، اما رای به اعدام مری سورات نمی دهند و تنها این وزیر جنگ یعنی ادوین استنتن است که شخصا رای را برمی گرداند ، یعنی بی عدالتی و ظلم روا داشته شده در فیلم فقط از سوی یک نفر اعمال شده و همه ماجرای وضعیت فوق العاده و قربانی کردن قانون در برابر شرایط خاص ، در نهایت به یک نفر محدود می شود!

نکته جالب اینجاست که انتصاب قضات دادگاه از سوی شخص رییس جمهوری و یا مقام اجرایی همچون وزیر جنگ، ادوین استنتن از نکات ضد حقوق بشری است که در فیلمنامه و فیلم "توطئه گر" می توانست ، توجیه روایتی برای علت بی عدالتی در حق مری سورات محسوب شود ولی در کمال شگفتی مورد توجه فیلمساز و فیلمنامه نویس واقع نمی گردد . ماجرای اصل تفکیک قوا که خود غربی ها برآن تاکید داشته و استقلال قوای مجریه از قضاییه را از اصول دمکراسی ذکر می کنند. چنین نابهنجاری در فیلم "توطئه گر" حتی به عنوان یکی از عناصر فضا سازی برای مظلومیت مری سورات، به چالش کشیده نمی شود( اگرچه در صحنه ای،  اعتراض فردریک ایکن را می شنویم که در دادگاه به دخالت دادستان درتغییر رای شاهدان حمله می برد ولی به هیچوجه از دخالت مقام اجرایی در تعیین قاضی سخنی نمی گوید و حتی برای برگرداندن رای اعدام مری سورات به سراغ قاضی رایلی می رود که خود از جانب لینکلن انتخاب شده بوده!) چراکه این یک پاشته آشیل قانون اساسی ایالات متحده آمریکاست و همین امروز نیز قضات عالی دادگاه فدرال از سوی رییس جمهوری منصوب می شوند. از همین رو اصل تفکیک قوا (به عنوان بارزترین اصل رعایت حقوق شهروندی در جوامع به اصطلاح دمکراتیک) در قانونی که مدعی  دمکراسی و حقوق بشر است ، نادیده گرفته شده و هیچکس از مدعیان آزادی و دمکراسی در آمریکا و سینمایش به دلیل آنکه چنین تسامحی در قانون اساسی آمریکا وجود دارد ، حاضر به زیر علامت سوال بردن آن نشده اند!!

اما در کنار این قضیه تفکرات و اندیشه های ایدئولوژیک آمریکایی نیز همچنان در فیلم "توطئه گر" نمایان است،  از جمله :

-          مظلومیت جنوبی ها که از نگاه سنتی نژادپرستانه حاکم بر هالیوود می آید. نگاهی که از فیلم های اولیه تاریخ سینما مثل "تولد یک ملت" دیوید وارک گریفیث وجود داشته تا فیلم محبوبی مانند "برباد رفته" ویکتور فلیمینگ و دیوید سلزنیک که همه قهرمانان اصلی داستان ، جنوبی و برده دار و حتی نژادپرست افراطی و از فرقه کوکلوس کلان ها هستند ( امثال اشلی ویلکز و رت باتلر و ...) و شمالی ها غارتگر و شارلاتان نمایانده می شوند.

-          تروریست بودن کاتولیک ها در ادامه نگرش صلیبی/صهیونی حاکم بر هالیوود که در آن ، پروتستان ها و پیوریتن ها و اوانجلیست ها ، موجه و مثبت و  انسان دوست به تصویر کشیده می شوند و هر آنچه صفت غیر انسانی است، متوجه کاتولیک ها می گردد.

-          سخنی از برده داری در آمریکا به عنوان یکی از فاجعه بار ترین وقایع تاریخ این کشور به میان نمی آید، تا این سیاه ترین نقطه تاریخ بشر معاصر ( که آثارش هنوز در جامعه آمریکایی به چشم می خورد)از اذهان زدوده شود! آنچه که الغایش به عنوان یکی از مهمترین حوادث دوران آبراهام لینکلن و به قولی باعث و بانی ترور وی محسوب شده است.

-          به طور مکرر بر قانون اساسی آمریکا به عنوان پیشرفته ترین و متمدنانه ترین قانون بشری! تاکید می شود، بدون آنکه از منشاء و هویت فراماسونری آن صحبتی شود. ان درحالی است که براساس نوشته های خود مورخین غربی و به ویژه آمریکایی ، اغلب بنیانگذاران ایالات متحده و نویسندگان قانون اساسی از جمله جرج واشینگتن و بنیامین فرانکلین و جفرسن و جان لاک و ... از اعضای لژهای مخفی فراماسونری بودند که عین قوانین و قواعد مشرکانه ، سرمایه سالارانه ، نژادپرستانه و سلطه طلبانه تشکیلات ماسونی را در قانون اساسی آمریکا وارد کردند.

قانونی که به اصطلاح نظم نوین جهانی یا نظم جدید سکولار( Novus Ordo Seclorum) یا بهتر بگوییم حکومت جهانی صهیون شعار اصلی اش بود که حتی در پشت دلارهای آمریکا هم ثبت گردید.

 

اما ساختار سینمایی فیلم " توطئه گر"، بسیار پخته تر از فیلم های پیشین رابرت رد فورد به نظر می رسد. یکی از آسیب های ساخته های قبلی رد فورد ( پس از فیلم "مردم معمولی" ) حتی در "مسابقه تلویزیونی حضور ذهن" و"نجواگر اسب" و "افسانه بگرونس" تا آخرینش یعنی "شیرها علیه بره ها" ، اختلاط ناهمگون دو فضای قصه گوی کلاسیک  و ضد قصه یا به اصطلاح هنری از جنس فیلم های دهه 60 اروپایی است که به نظرم بیشتر ژست و افه ردفورد برای فیلمسازان مستقل خصوصا برای تبلیغات جشنواره پر سر و صدای ساندنس بوده است.

پرگویی های خسته کننده ، صحنه های کشدار، استفاده از نمادها وسکانس های مجردبرای نمادپردازی که اساسا نه به فیلم می چسبید و نه با داستان پیوند می خورد، عناصر آشنای سینمای ردفورد هستند که تقریبا در فیلم "توطئه گر" نمودی ندارند.

"توطئه گر" از یک شروع خوب برخوردار است و خیلی سریع از مقدمه گذر کرده و تماشاگر را به داخل اصل قصه پرتاب می نماید.شخصیت ها به اجمال و ایجاز معرفی شده و باز می شوند. اگرچه به نظرم تقریبا هیچکدام از آنها به شخصیت راه نبرده و در حد تیپ باقی می مانند. زیرا به سهولت می توان مابه ازای اکثرشان را در فیلم های متعددی از تاریخ سینما سراغ گرفت و اساسا شخصیت های آشنایی به نظر می آیند. خصوصا که اساس ساختار سینمای زیر ژانر دادگاهی فیلم "توطئه گر" و حتی شخصیت مری سورات به شدت فیلم "می خواهم زنده بمانم" رابرت وایز و کاراکتر باربارا گراهام آن فیلم ( با بازی سوزان هیوارد) را به ذهن متبادر می سازد. تلاطم متهم و وکیل و تماشاگر تا لحظات آخر فیلم ، حضور وکیل با وجدان و فداکار ، تقاضا از رییس جمهوری و ناامیدی پایانی( به قول هیچکاک خالی نشدن پتانسیل تماشاگر) و ...و حتی لحظه دلخراش اعدام ( که در فیلم "توطئه گر" با اسلوموشن و افکت صوتی تاثیر گذار ، ذهن را تکان  می دهد) همه و همه از فیلم هایی مانند "می خواهم زنده بمانم" یا " راه رفتن مرده مرده " تیم رابینز یا "در کمال خونسردی " ریچارد بروکس و یا حتی "مسیر سبز" فرانک دارابانت گرفته شده است.

پایان فیلم ، تقریبا همان است که از ابتدا حدس زده می شد و این پایان با یک شیب آرام و منطقی رقم زده می شود. در این شیب هیچ اتفاق خاصی نمی تواند تغییر چندانی بدهد و ابتری تلاش های وکیل فردریک ایکن در هر یک از برخوردهای هیئت قضات ، ادوین استنتن ، اطرافیان فردریک و حتی خود مری سورات مشخص و معلوم است ، اگرچه در تقابل گفتاری و قضایی بر دادستان می چربد و در هر گام،  وی مغلوب می سازد اما خودش نیز چندبار  بر بی اثر بودن دفاعیات و تلاش هایش اعتراف می کند. در یکی از صحنه های فیلم ، دوست نزدیک فردریک به وی می گوید که اگر در این محاکمه ببازد و پیروز نشود بر سابقه و و موقعیتش تاثیر دارد و اگر پیروز شود ، مانند مری سورات حتی از جانب دوستان و نامزدش یک خائن به حساب می آید. یعنی در اینجا وی وارد یک معامله دو سر باخت شده است که البته رابرت رد فورد و جیمز دی سولومون آن را به یک برد برای وی و البته فیلمساز و صدالبته تاریخ ایالات متحده آمریکا و موقعیت امروزینش بدل می سازند!

اما دو نکته است که در فیلم به آنها اشاره نشده و همین موضوع به یکی از حفره های فیلمنامه بدل می شود. این که نه در جریان بازجویی ها و محاکمه و نه در صحبت های خصوصی مثلا ایکن با انا سورات یا مری و نه در اسناد و مدارکی که در جریان دادگاه و  در رسانه ها و نشریات به چاپ می رسند ، به هیچوجه از انگیزه های قاتلین و ضاربین صحبتی به میان نیامده و فیلمساز و فیلمنامه نویس به عمد از کنار آن رد می شوند. تنها سخنی که حکایت از هدف دار بودن ترور آبراهام لینکلن دارد ، شعار جان ویلکس بوث است هنگامی که پس از شلیک به رییس جمهوری از بالکن سالن تئاتر به پایین پریده و فریاد می زند که "جنوب انتقامش را گرفت ". ولی در طول فیلم و فیلمنامه هیچ اشاره ای به این جمله کلیدی نمی شود که در یکی از مهمترین صحنه های فیلم و از زبان یکی از شخصیت های اصلی ( که لااقل در کنار مری سورات و پسرش ، بیش از سایرین نامش می آید) بیان می گردد.

چرا فیلمساز علاقه ای به اشاره ولو اجمالی به علل جنگ های انفصال نداشته ( که در نخستین صحنه فیلم "توطئه گر" با بخشی از نتایج فاجعه بار آن مواجه می شویم) و چرا از علت آن انتقام مورد نظر جان بوث سخنی نمی راند؟

به نظر می آید پاسخ این سوالات اساسی داستانی و حفره های فیلمنامه ای به اصل ماجرای رابطه لینکلن و جنگ های انفصال جنوب و شمال و علل ترور وی مربوط شود که بیان و تصویرش چندان به ذائقه سازندگان فیلم و کمپانی تولید کننده خوش نمی آمده است.

آنچه در تاریخ آمده این روایت رسمی بوده که آبراهام لینکلن به دلیل لغو قانون برده داری با برخی از ایالات جنوب آمریکا درگیر شد که همین موضوع به جنگ های موسوم به انفصال انجامید و در ادامه که شکست جنوب را در پی داشته ، ترور لینکلن را نیز به دست جنوبی های متعصب به همراه داشته است.

اما تحقیق وپژوهش و بررسی تحلیلی این مبحث مهم تاریخ ایالات متحده براساس اسناد و مدارک معتبر، حکایتی به جز این را دربرابر ما قرارمی دهد که علل پرهیز سازندگان فیلم "توطئه گر" از بیان و تصویر آن وحتی خودداری از اشاره ای ولو اجمالی برمبنای تاریخ رسمی راروشن می سازد.

اولا ؛جنگ های انفصال یا درگیری های بین ارتش شمال (همان اتحادیه) و نیروهای جنوب موسوم به کنفدراسیون به دلیل تاکید و پافشاری آبراهام لینکلن بر لغو قانون برده داری نبوده است. ( نکته جالب اینکه خود بنیانگذاران آمریکا و نویسندگان قانون اساسی اش مانند جان لاک از برده داران بزرگ بوده اند!)

اسناد و مدارک تاریخی حاکی از آن است که آبراهام لینکلن به عنوان نخستین رییس جمهور از حزب جمهوری خواه ( همین نئو کان های امروز و اسلاف امثال جرج دبلیو بوش و رونالد ریگان) به دنبال حفظ منافع اقلیت سرمایه دار شمال و بانک داران و زمین داران بزرگ ، در پی زمین آزاد و کارگر آزاد بود که بسیاری از منابع آنها در انحصار جنوبی ها قرار داشت . از همین رو وقتی به ریاست جمهوری رسید ، هفت ایالت جنوبی از اتحادیه ایالات خارج شدند و زمانی که لینکلن تلاش کرد تا پایگاه فدرال در قلعه سامتر کارولینای شمالی را پس بگیرد ، 4 ایالت دیگر نیز عضویت اتحادیه را ترک گفتند و کنفدراسیون را تشکیل دادند. بنابراین آبراهام لینکلن برای بازگرداندن ایالات خارج شده از اتحادیه به جنگ های انفصال روی آورد. خود وی در مقابل آنانی که تصور می کردند لینکلن به خاطر الغای قانون برده داری می جنگد ، در نامه ای به هوراس گریلی ، روزنامه نگار و از حامیان الغای برده داری نوشت :

"...هدف ثابت من در این کشمکش ، نجات اتحاد ایالت هاست نه حفظ یا نابودی برده داری. اگر بتوانم این اتحاد را با آزاد کردن برده ای نجات دهم ، این کار را می کنم و اگر با آزاد کردن همه  برده ها بتوانم آن را حفظ نمایم ، این کار را خواهم کرد..."

در واقع آبراهام لینکلن هنگامی در اول ژانویه 1863 میلادی ، اعلامیه رهایی از بردگی را انتشار داد که از یک طرف نیروهای ارتش جنوب در کنفدراسیون با اتکاء بر همان برده ها به سختی مقاومت می کردند و آزاد نمودن برده ها می توانست آنها را تضعیف نماید و از طرف دیگر برده های آزاد شده به عنوان نیروی کار جدید و ارزان و یا رایگان می توانستند در کشت و زرع زمین های پهناور شمال که بدون کارگر مانده بود ، کمک شایانی باشند و غذای ارتش شمال را تامین نمایند، ضمن اینکه نیروی جدیدی هم برای این ارتش به شمار می آمدند.

واقعیت این است که برده داری پس از آن هم لغو نشد و بعد از جنگ های انفصال ، آنان که    زمین های وسیع جنوب را به چنگ آوردند ، همانا سرمایه داران و زمین خواران شمالی بودند و بازهم سیاه پوستان بی پول و فقیر (که قدرت خرید زمین و مالکیت آن را نداشتند ) همچنان به بردگی در آن زمین ها ادامه دادند.

 اما دومین مقوله ای که در فیلم "توطئه گر" خصوصا درباره ماهیت فکری و ایدئولوژیک ضاربین و قاتلین آبراهام لینکلن نادیده گرفته شده ، روشن ساختن وابستگی های تشکیلاتی و سازمانی آنها بوده است. اینکه آیا جان ویلکس بوث و دوستانش ، تنها به عنوان بخشی از نیروهای ارتش جنوب عمل کرده (که درحال درگیری با نظامیان شمالی بودند) و حالا در قالب گروهی تروریستی عمل می نمودند ؟ آنچنان که خود بوث پس از واقعه ترور با فریاد اعلام می کند : "جنوب انتقامش را گرفت" . آیا جان بوث و دوستانش ، کینه ای شخصی یا خانوادگی از لینکلن و حکومتش داشتند که به چنین اقدامی دست زدند؟ آیا این ترور نتیجه ادامه خشونت های مابین پروتستان ها و کاتولیک ها بود که از دوران پس از قرون وسطی شروع شده و در زمان ترور لینکلن هنوز ادامه داشت؟ ( به ویژه که در فیلم " توطئه گر" چندین بار از روی تحقیر به کاتولیک بودن مری سورات اشاره می شود).

براساس اسناد و شواهد معتبر موجود ، هیچ یک از دلائل فوق ، علت اصلی اقدام تروریستی جان ویلکس بوث و همدستانش نبوده است. مدارک و اسناد تاریخی حکایت از آن دارد که جان بوث در تماس و ارتباط با اعضای موثر تشکیلاتی به نام "بنی بریت" قرار داشته است. سازمان بنی بریت از سازمان های قدیمی یهودی-صهیونی است که در سال 1843 در آمریکا تاسیس شد و در ارتباط مستقیم با تشکیلات فراماسونری بود.( این سازمان از دوران رضاخان نیز در ایران شعبه ای تاسیس کرد). دایره المعارف یهود در این باره می نویسد:

"...بدون شک خصوصیاتی نظیر پنهان کاری و مخفیانه بودن بنی بریت ناشی از تاثیر پذیرفتن آن از فرهنگ ماسونی گری است..."

 

اسناد تاریخی حاکی است که تشکیلات بنی بریت از زمان تاسیس خود تا به امروز در راستای عملی کردن "طرح مسیح"(همان طرح آخرالزمانی مسیحیان صهیونیست) به طور دائم با لژهای ماسونی همکاری داشته است. در کتاب گروه آمریکایی EIR ( Executive Inteligence Review) با عنوان "حقیقتی زشت درباره ADL(ائتلاف مقاومت در برابر تحقیر بنی بریت)" سلسله اقدامات پلید و خبیثانه اجرا شده توسط بنی بریت از آغاز تاسیس تا به امروز را تشریح شده که از جمله آنها نقش بنی بریت در سوء قصد به جان رییس جمهوری لینکلن بوده است.

کتاب فوق در توضیح این نقش به منافع کانون های اشراف یهود در نظام سرمایه سالاری جنوب اشاره کرده و حمایت شدید تشکیلات بنی بریت از زمین داران و برده داران جنوبی را به دلیل نقش سرمایه های این کانون ها در ساختار زمین داری و برده داری جنوب دانسته است.

در کتاب فوق آمده است که به دلائل فوق ارتباطات تنگاتنگی مابین تشکل های یهودی-صهیونی شمال و جنوب برقرار شده بود و از جمله چهره های شاخص این رابطه ، شخصی به نام سیمون ولف از اعضای بنی بریت بود که در طول جنگ های انفصال در واشینگتن به امر وکالت اشتغال داشت. فعالیت های پنهان ولف در سال 1862 لو رفت و به دنبال آن فرد دیگری به نام لافایته سی بیکر که به اتهام جاسوسی در یک سازمان مخفی برای جنوبی ها دستگیر شده بود ، اعتراف کرد که سیمون ولف عضو سازمان مخفی بنی بریت است که برای جنوبی ها جاسوسی می کرده است.

پس از این واقعه ژنرال گرانت،  فرمانده ارتش شمال ( که در فیلم "توطئه گر " ادوین استنتن او را برای حفاظت از واشینگتن فرامی خواند) در یازدهمین فرمان خود ، دستور داد کلیه یهودیان موجود در ارتش در مدت 24 ساعت از مسئولیت های خویش برکنار شوند. در کتاب "حقیقتی زشت در باره ADL" آمده است که آبراهام لینکلن از وی خواست تا از اجرای دستور فوق چشم پوشی نماید و سیمون ولف و دیگر اعضای دستگیر شده بنی بریت ، پس از مدتی کوتاه آزاد شدند. اما بنی بریت و سیمون ولف این موضوع را فراموش نکردند.

حیرت انگیزترین بخش این ماجرا  که می تواند کلید دست داشتن بنی بریت و سیمون ولف در ترور آبراهام لینکلن محسوب شود ، خاطرات ولف است که در آن پرده از روابط نزدیک وی با جان ویلکس بوث ( همان ضارب لینکلن) برداشته شده و حاصل این روابط همان تروری ثبت شده که ظاهرا دستورش را بوث از سیمون ولف گرفته بوده است. در کتاب خاطرات ولف آمده که ملاقات او با جان ویلکس بوث چند ساعت پیش از واقعه ترور در هتل ویلارد انجام شده بوده است. قابل ذکر است که در کتاب "حقیقتی زشت درباره ADL" درباره رابطه نقش تشکیلات صهیونی بنی بریت در پدید آوردن جنبش نژادپرستانه کوکلاس  کلان ها نیز اسناد و مدارک مستندی آمده است.

بنا برآنچه شرح داده شد، علت پرهیز سازندگان فیلم "توطئه گر" اعم از رابرت رد فورد (به عنوان تهیه کننده و کارگردان ) و جیمز دی سولومون ( فیلمنامه نویس) از واکاوی و نمایش انگیزه های پنهان و آشکار قاتلین آبراهام لینکلن و یا لااقل ایجاد سوال درباره آن در ذهن مخاطب که کمترین کار فیلمنامه نویس در پرداخت شخصیتی آنها به شمار می آمد ، روشن می شود. (همان تحلیلی که مثلا الیور استون در فیلم هایی از قبیل "جی اف کی" انجام داد و یا اندرو دامینیک به گونه ای درخشان در فیلم "قتل جسی جیمز به دست رابرت فورد بزدل" حتی شکل گیری انگیزه در قاتل را جزیی از شخصیت پردازی او در فیلمنامه قرار داد) .

تبیین و تحلیل انگیزه و علت یاد شده حتی در فیلم های جان فورد و دیوید وارک گریفیث درباره آبراهام لینکلن اگرچه به گونه ای کلیشه ای و براساس تاریخ رسمی آمریکا ، موردتوجه قرار گرفته است که البته با توجه به انتشار اسناد و کتب مختلف در این باب ( که احتمالا در زمان ساخت آثاری همچون "آقای لینکلن جوان" وجود نداشته ) رابرت رد فورد نمی توانسته برای تکرار آن روایت رسمی پس از حدود 70-80 سال توجیه روشنفکرانه و آوانگاردی خودش را داشته باشد که مدام در مصاحبه ها و فیلم هایش ، ژست آن را به خود می گیرد و تنها راه ،  پاک نمودن صورت مسئله بوده و سعی بر درگیر کردن مخاطب در یک تعلیق کهنه از نوع " می خواهم زنده بمانم" و سوق دادنش به آن نتیجه ای که برای تبلیغ امروز سیستم سلطه گرانه ایالات متحده مد نظر داشته اند که البته نسخه ردفورد و سولومون به هر حال افاقه نکرده و همچنان تماشاگر گرفتار سوال بدون پاسخ خویش درباره علت ترور لینکلن و انگیزه امثال جان بوث و جان سورات باقی می ماند.

به نظر می آبد رابرت رد فورد محافظه کارانه و در واقع بزدلانه ماجرای قتل آبراهام لینکلن و علل و انگیزه های آن را ( که اصلی ترین وجه محاکمه و قضاوت درباره قاتلین آن محسوب می شود) را در واقع ترور روایتی کرده است.

اما اینکه چرا تا این حد آبراهام لینکلن در تاریخ سینمای آمریکا مورد توجه بوده که حدود 24 فیلم و سریال و انیمیشن را به خود اختصاص داده و سایر 43 رییس جمهور دیگر ایالات متحده چندان در قاب دوربین سینما قرار نگرفته اند ( به جز ریچارد نیکسن که چند باری موضوع فیلم های آمریکایی قرار گرفت) و چرا فیلم "توطئه گر" با چنین رویکرد جدیدی به وی می پردازد ، به نظر می آید حداقل جواب سوال دوم در یک پاسخ مشترک به رویکرد اخیر سینمای هالیوود به اشراف منشی انگلیسی و امپراتوری بریتانیا ( در فیلم "سخنرانی پادشاه") روشن شود و آن هم بهره برداری برای توجیه سیاست های سلطه طلبانه امروز ایالات متحده در سطح جهانی است. منبع: وبلاگ نویسنده http://smostaghaci.persianblog.ir/post/571/


نوشته شده در  یکشنبه 91/2/10ساعت  7:42 صبح  توسط عضو گروه شهیداوینی 
  نظرات دیگران()

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ
سواد رسانه ای درحوزه:تحلیل و برررسی شبکه های اجتماعی و موبایل
معرفی تفصیلی کتاب «اسطوره های صهیونیستی در سینما»
نقد وبررسی چند فیلم ایرانی جدید توسط سعید مستغاثی
نقد وبررسی ابعادشخصیت مرد درسینمای ایران/بررسی\تسویه حساب\
نقد و بررسی انیمیشن ظهور نگهبانان/ rise of guardian
مروری بر فیلم های بازگوکننده جنایات صهیونیسم غاصب درفلسطین اشغال
حقیقتاچرارسانه های آمریکایی نسبت به ایران،اینقدر کینه جو هستند؟!
هالیوودوبازنمایی محرف تاریخ واندیشمندان ایرانی-نقدفیلم پزشک
بررسی سینمای اسراییل[غاصب]:شرق،غرب وسیاست بازنمایی
آشنایی با الکس جونز اندیشمند و منتقد ومستندساز آمریکایی...
[عناوین آرشیوشده]